یکی یدونه.....چراغ خونه

لحظه دیدار نزدیک است

روزهای شمارش معکوس است ومن همچنان در میان حس شادی و نگرانی  غوطه ورم .نگرانیم کمتر شده است والبته برایش کلی تلاش کرده ام میخواهم مادری باشم برایت استوار که تمام روزهای زندگیت تکیه گاهی داشته باشی میخواهم مثل مادرم برایت سنگ تمام بگذارم پس دیگر هیچ مشکلی را بزرگ نمیپندارم و هیچ مسئله ای دریای بزرگ قلبم را به تلاطم وا نمیدارد . تنها 23 روز دیگر مانده است تا دیدن روی ماهت . نمیدانم چه حسی خواهم داشت از دیدن  دست و پای کوچکت  اما بدان که با همه کوچکیت تو بزرگ ترین هدیه ی خدا به زندگی من و پدرت هستی . تنها 23 روز دیگر مانده است تا انتهای دونفر بودنمان . کلی براش دلتنگ خواهم شد . اما میدانم جمع ما با بودن دخترک آرام تر و قشنگ تر...
27 مهر 1390

تشکر میکنیـــــــــم

از همه دوست جونام که اومدن و اتاق دختری رو دیدن تشکر میکنم میدونم که همتون از من خوش سلیقه ترین و بهتر برای نی نی گلاتون خرید کردین . امیدورام همه نی نی گلها از وسایلشون بسلامتی استفاده کنن تا دل مادراشون هم شاد باشه . امیدوارم همه اونا هم که نی نی ندارن خدا بهشون بده تا وسایل بهتر از اینا براشون بخرن .
26 مهر 1390

عکس اتاق دردونه

عکسای اتاق دختری رو گذاشتم تو ادامه مطلب اتاقی که تا ٢٨ روز دیگه با بوی دخترک پر از زندگی میشه مادرم خیلی برای بهترین بودن این اتاق و سایلش زحمت کشیده من که نمیدونم با چه زبونی ازش تشکر کنم و نمیدونم چه جوری جبران کنم .اما براش از خدا عمری همراه با سلامتی و عظت و البته طولانی میخوام . و از خدا میخوام که آرزوی نباشه که بهش نرسه . مامان جونم دست تو میبوسم خیلی دوستت دارم نمای کلی عکس کفشا و پاپوشای دختری آپلود نشد فردا دوباره میزارم عکسا بازهم کیفت خوبی ندارن چون با موبایل هستن     &...
22 مهر 1390

وقتی یه ریزه بچه به ما میخنده

دیشب واقعا شب سختی بود . هم برای من هم برای همسری .اون که انقدر ناراحت بود که کاملا مشخص بقض راه گلوشو بسته بود .توی راه تمام وصیت هامو براش گفتم و یک سری کارا که که هنوز انجام نشده بود و براش برنامه کردم .همش تو این فکر بودم که شاید ضربان قلبش خوب نباشه و فردا دیگه بدنیا بیارنش . یهو یادم افتاد ای دل قافل دختری هنوز اسم نداره    دیگه داشتم میزد زیره گریه اما دلم برای همسری سوخت . خلاصه که رسیدیم و من رفتم داخل بلوک زایمان درست مثل این سرخوشا میگم نی نی از صبح تکون نخورده. مامای که اونجا بود با تعجب میگه اصلا.میگم شایید 10 بار .میگه اونوقت الان اومدی ؟ چقدر دلگنده ای .صدای قلبشو چک کرد و گفت که باید نوار قلب بگیریم ازش من ...
10 مهر 1390

بر ما چه میگذرد

  این روزا من که همش درگیر تکون خوردن و نخوردن این دختره هستم .     چقدر به آدم استرس وارد میشه . واقعا انگار نی نی های دنیا اومده با تمام زحمت و سختی که دارن حداقل این که به مامانشون استرس وارد نمیشه . خدایا چقدر شمردن تکونای این فسقلی سخته . یه روزایی انقدر تکون میخوره که من سرگیجه میگیرم یه روزایی هم مثل امروز حتی 5 تا تکون هم از صبح نخورده تازه قسمت اسف بارش این جاست که هی راه میری تو یخچال و کابینت میگردی یه چیزی پیدا میکنی که خانم دوست داشته باشه بخوری بلکه خوشحال بشه   ........امـــــــــــا خبری نیست که نیست .   بابا من تسلیم دیگه واقعا قلبم از حلقم داره میزنه بیرون   تا 1 ساعت د...
9 مهر 1390

مادرم

این روزها روی مامانم خیلی حساس شدم . همش سعی میکنم همه چیز بر وفق مرادش باشه . یه وقت خدایی نکرده ناراحت نشه .کسی بهش چیزی نگه که دوست نداره و همه قدر زحماتش و بدونن . تشویقش میکنم که برای خودش هم خرید کنه و انقدر به فکر من و خواهر برادر و بابام نباشه فقط . دلم میخواد بابام خیلی بیشتر از قبل بهش محبت کنه و هواش و داشته باشه . اصلا و ابدا هم طاقت دیدن ناراحتیش و ندارم ...................و تمام اینها شاید از احساس مادرانه خودم نشات میگیره احساس دوگانه ای دارم این روزها که نمیدونم مادرها خوشبخت ترین هستند یا مظلوم ترین ؟ خوشبختیشان نه قابل تعریف است نه لزومی به تعریف داد . اما مظلومیتشان را برای از خود گذشتگی همیشگیشان میدانم و خودم هم شریک...
6 مهر 1390
1